ارنوازارنواز، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 2 روز سن داره

داستان‌هاي عمه پسند

توجیه کار بد

آب بینی ارنواز اومده و ارنواز اون را با لباسش تمیز کرده. بابایی داره براش توضیح میده که چرا نباید این کار را بکند. ارنواز: آخه بابا، آدم کوچولوها دست تو دماغشون می کنند کار بدی می کنند. آدم بزرگ ها که دست تو دماغشون نمی کنند. _: آفرین دخترم _: ولی بابا من که بزرگ نیستم. من کوچولو هستم.
30 مهر 1390

سفر دوباره

بابایی دوباره امشب برای یک هفته ای باید بره سفر و البته مامان هم پشت سرش برای چند روزی از تو دوره و تو هم دوباره پیش خاله فریبا و می می نا قراره بمونی. امیدوارم که دوباره مثل دفعه قبل دختر خوبی باشی. خاله را اذیت نکنی و با می می نا دعواتون نشه. دلم برات تنگ میشه. تا اون موقع اگر کار جدیدی کردی می نویسم و اگر نه می گذارم به عهده مامانی که البته بعید می دونم اون هم یادش بمونه این کار را بکنه.
28 مهر 1390

قطار ارنواز

ارنواز خالا میتونه برصقه! ارنواز خالا میتونه بپره! ارنواز میگه هوراااااااا   میدونید ارنواز چی کار کرده؟ هیچی با یک عالمه گیره یک قطار ساخته. کاری که خودش میگه مامانش بلد نیست! ارنواز خالا داره می رصقه و میپره
27 مهر 1390

رژ لب Labello

بالاخره دیشب پس از کلی پرس و جو و تحقیق ناموفق اینترنتی برای پیدا کردن یک رژ لب مناسب کودکان و البته پیشنهاد منطقی خرید رژ لب باربی (که احتمالا می تواند مناسب باشه) و البته نیافتن این رژ لب،‌ سرانجام با خرید رژ لب Labello شاهد یکی از شادترین شب های زندگیت بودیم به شکلی که دیشب با گرفتن رژ در دست هات به خواب رفتی. چه می شود کرد؟ همیشه که علایق آدمی با علایق بچه ها نمی تواند یکی باشد!
26 مهر 1390

در رژ

ارنواز رژ لب مامانش را دستش گرفته و می خواد با بابایی بره بیرون. مامانی بهش میگه که رژ لب را بیرون نبره چون ممکنه درش تو کوچه بیفته و گم بشه. ارنواز میگه باشه. بعد در رژ را برمی داره و به مامانش میده و با رژ بدون در میاد که بره بیرون.
24 مهر 1390

دور بودن از تو

چند ماهی بود که بابایی و مامانی یک مساله عمده در زندگیشان داشتند و آن هم این بود که بالاجبار باید چند روزی تو را پیش یکی از اقوام می گذاشتند و به یک سفر کاری تقریبا همزمان به ایتالیا می رفتند. همه نگرانی این بود که آیا تو تنها می مانی و یا این مساله را قبول نمی کنی. سرانجام زمان سفر رسید و البته مامان طوری برنامه ریزی کرد که فقط یک شب در میلان بمونه.(و البته واسه همین هم سه شبی تو را ندید) بابایی البته بیشتر موند تا کارها را ردیف کنه. در این مدت تو پیش خاله فریبا و می می نا موندی و وقتی مامانی و بابایی برگشتند فهمیدند که تو چقدر دختر بزرگی شدی و می تونی تنهایی یک جایی بمونی. اون هم خانه می می نا و آن هم بدون اینکه دعواتون بشه (البته اح...
24 مهر 1390

ارنواز در قطب جنوب

شما یادتون میاد قبل از تولدتون کجا بودید؟ ارنواز یادش میاد و میگه پیش پنگوئنگ ها بوده بابایی میگه: سرد بودش؟ ارنواز میگه: آره بابایی میگه: تو دوست داشتی بیای پیش مامان و بابا؟ (عجب سوالی! معلومه که اگه هر آدمی تو قطب جنوب باشه، دوست داره بیاد به دنیا ولو اینکه بچه احمدی نژاد باشه) ارنواز هم میگه آره بابایی میگه: ما هم دوست داشتیم تو را داشته باشیم ارنواز میگه: مامانی هم دوست داشت؟ بابایی: آره البته انتظار نداشت که بیایی ولی معلومه که دوست داشت...
12 مهر 1390